محل تبلیغات شما



مرا

روبرویت نشاندی
 
حرف های گرم وُ عاشقانه را

 آهسته

هی نجوا کردی​​​​​​

آنقدر که در تو رسوب کردم

 کم کم

زیر شعله های نجوا را زیاد کردی

 

حالا

فراموش شده ام

مثل یک کتریِ بی آب ،روی اجاق

و قلبم

مثل یک ماهی افتاده

در بیابان بعد از باران 

                       بالا و پایین می پرد!



خمپاره ها که می رسند

بند دل شهر

پاره .پاره می شود

 کوچه ها مچاله می شوند وُ

آدم ها

در تمام حوزه ها

 و ماهی ها

در تمام حوض ها

                       سرخ وُ وحشت زده.

 

به سطح آب می آیند وُ

مدام

فریاد می زنند:

               صلح،صلح،صلح 



با هیچ معجزه ای 

عقربه به عقب بر نمی گردد 

کلمه که از دهان پرید 

پریده است

به لانه اش بر نمی گردد.


مادران مان

هیچگاه 

دوباره کودکی مان را آبستن نمی شوند 

 

کلمه های مانده در دهان

 در گذر زمان

ترش می شوند و  

از

 دهان

 می افتند.

عقربه به عقب بر نمی گردد 

ببین!

آستین هایمان

چقدر از ثانیه های مرده پُرند؟!

چه می شود

گاهی پشت چراغ قرمز شهر 

لبخندمان را هدیه کنیم 

به چشم های گل فروشی که شیشه را می کوبد 

و دست هایمان را 

به دست فروش کنار خیابان .

وقتی

از دوشنبه بازار شهر باز می گردیم. 


.آری بهمن بود اولین جرقه های دیوانگی تپید وقتی که یکهو برابرم ظاهر شدی لبخندت: چاقویی که فرو رفت در قلبم پاهایم: دو میخ طویله و میخ شدم برابرت چشم هایت مثل دو گردوی نفس گیرِ جن دار گلویم را گرفت. حالا سال هاست چیزی را از من بیرون کشیده ای که دیگر نفسم به نفس نفس افتاده است سال هاست که جن هایت در من جنایت می کنند آنقدر که دیوانگی گاهی به جنون می رسد.
گفتی: می خواهی باستان شناس باشی کاشف معدن. نمی دیدی چقدر زاالک های وحشی چشم ها سرخ ِسرخ بود و خورشید در چشم های تو غروب می کرد ساعت تلخ می دوید وُ نمی دیدی!! کاش از پشت زانوهای بغل کرده ات طلوع می کردی آتشم را می دیدی تصور کن! دستی آغوشی را در فضا تصور کند!! _نه! نمی دانی چه آتشفشانی در من سکوت کرده است. جای دوری نرو! من در خودم قاره ای برای کشف شدن دارم .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرکت خدمات حسابداری آریا سپهر زنده رود