مرا
روبرویت نشاندی
حرف های گرم وُ عاشقانه را
آهسته
هی نجوا کردی
آنقدر که در تو رسوب کردم
کم کم
زیر شعله های نجوا را زیاد کردی
حالا
فراموش شده ام
مثل یک کتریِ بی آب ،روی اجاق
و قلبم
مثل یک ماهی افتاده
در بیابان بعد از باران
بالا و پایین می پرد!
خمپاره ها که می رسند
بند دل شهر
پاره .پاره می شود
کوچه ها مچاله می شوند وُ
آدم ها
در تمام حوزه ها
و ماهی ها
در تمام حوض ها
سرخ وُ وحشت زده.
به سطح آب می آیند وُ
مدام
فریاد می زنند:
صلح،صلح،صلح
با هیچ معجزه ای
عقربه به عقب بر نمی گردد
کلمه که از دهان پرید
پریده است
به لانه اش بر نمی گردد.
مادران مان
هیچگاه
دوباره کودکی مان را آبستن نمی شوند
کلمه های مانده در دهان
در گذر زمان
ترش می شوند و
از
دهان
می افتند.
عقربه به عقب بر نمی گردد
ببین!
آستین هایمان
چقدر از ثانیه های مرده پُرند؟!
چه می شود
گاهی پشت چراغ قرمز شهر
لبخندمان را هدیه کنیم
به چشم های گل فروشی که شیشه را می کوبد
و دست هایمان را
به دست فروش کنار خیابان .
وقتی
از دوشنبه بازار شهر باز می گردیم.
درباره این سایت